داستان خانه او
مرد چهرهاش رنگ پریده و مچاله شده بود. گرسنگی، او را به تنگ آورده بود. در سراسر اندامش احساس درد میکرد. تنها امیدش؛ خانه امام حسین علیه السلام بود. تاریکی پردهی سیاهش را بر آسمان کشیده بود. باد خنکی در مدینه میپیچید وشاخهی درختان را میلرزاند. به در خانه او که رسید، چند بار با دست به در خانه زد و گفت: «آن کس که به تو امید داشته باشد، ناامید بر نمیگردد.» ...
داستان شاپرک سرگردان
شاپرک مثل همیشه به سوی چشمه پر کشید و روی برگهای پهن نیلوفری که کنار چشمه روییده بود نشست
تعجب کرد! نیلوفر مثل همیشه خندان نبود و اشکهایش قطره قطره روی چشمه میچکید. ..
داستان آن پدر و این پسر
- برای مُنذر نامه آوردهایم!
- مُنذر در خواب است. بروید فردا بیایید!
- اما ما سه نفر از کوفه آمدهایم و نامهی امیرمؤمنان علیه السلام را به همراه داریم. اگر برویم…
وقتی امام علی علیهالسلام حتی وساطت عمار را هم نپذیرفت
چه خبر شده بود؟!
«سعید بن عامر» وقتی از اسب خود پایین پرید و دستار از روی صورت خود باز کرد، قیافهاش لو رفت. مثل بقیه پا به کلبه گذاشت. حالا مردهایی که در کلبه جمع بودند، بیشتر از پنج نفر میشدند. بردهی سیاه، بازوی دوست جوان خود را گرفت و گفت: بهتر است ما لال شویم! شتر دیدی ندیدی!
بردهی جوان گفت: چی؟ شتر دیدی ندیدی؟! مگر ما شیعهی امیرمؤمنان علی علیهالسلام نیستیم؟ مگر عمار، اربابمان نیست؟! ...
من امام سجاد علیهالسلام را دوست دارم
امام سجاد چهارمین امام ما شیعیان است. پدرش امام حسین علیهالسلام بود. به امام سجاد علیهالسلام زینالعابدین هم میگویند. سجّاد یعنی کسی که زیاد به سجده میرود و زینالعابدین هم یعنی زینت عبادت کنندگان. ...
داستان شیشهی کوچکِ عطر
تسبیح، نگاهی به شیشهی کوچکِ عطر کرد و گفت: «میبینی؟ من و تو اینجا روی این تاقچه تنها ماندهایم. کاش سجاده هم پیش ما بود! از وقتی بابای محدثه سجاده را از پیش ما برده، ما را جا گذاشته!» ...
مجید ملامحمدی ترس؟!
امام علی علیهالسلام بعد از صحبت کردن با سپاهیان، دوباره در اندیشه بود. سرداران کمی آن طرفتر از او، گوش ایستاده بودند تا فرمان تازهی او از راه برسد. سرانجام جنگِ صفین چه بود؟ کم کم صدای سربازان امام علیهالسلام از گوشه و کنار شنیده میشد.
- مشکهایمان از آب خالی شده…! .....
امتحان عجیب
عجیبترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیبتر… امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه خودش را تصحیح میکرد. آن هم نه در کلاس، در خانه، دور از چشم همه. اولین باری که برگه امتحان خودم را تصحیح کردم، سه غلط داشتم. نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هرچه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم. ....
علی اکبر علیهالسلام
خورشید با شتاب بالا میآمد و گرمایش را بیشتر میکرد. یاران حسین علیهالسلام یکی یکی به میدان میرفتند و بعد از کشتن چند نفر از سپاه کوفه، کشته میشدند. نزدیک ظهر میدان جنگ از جنازهی کشتههای دشمن و اسب و شمشیر پر شده بود. یکی از یاران حسین علیهالسلام رو به روی سپاه پسر سعد ایستاد و گفت: « ای مردم، ظهر شده است و پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم از شما مهلت میخواهد تا نماز بخواند.» ....
نیزه و شمشیر
شب، صحرای کربلا را فراپوشاند. ستارگان چشم گشودند و همچون دلهای هراسان تپیدند. صدای هلهله از میان لشکریان عبیدالله به گوش میرسید. یاران امام حسین علیهالسلام خیمهها را به هم نزدیک کرده بودند و خندق کم عمقی را گرداگرد خیمهها، از سه سو کنده بودند تا دشمنان نتوانند از پشت، چپ و راست حمله کنند. داخل خندق را هم پُر از نیزه و هیزم کردند. ...
چشمهای روشن زینب
سال گذشته روز یازدهم محرم به دنیا آمد. مادرش که فکر میکرد او قبل از اوّلین جمعهی ماه محرم به دنیا میآید تصمیم گرفته بود دخترش را به همایش شیرخوارگان ببرد؛ اما قسمت نشد. نام او را زینب گذاشتند. ....
عباس عرفانیمهر کوچههای منتظر
صدای ویژو ویژ گلولهها، توی آسمان شهر میچرخید. بهنام برگهی کاغذ سفید را تا کرد و توی جیب عقب شلوارش گذاشت. احمد که دوست صمیمی بهنام بود، گفت: «باز داری کجا میری؟» ...
مجید ملامحمدی امیران سخن
اولش فکر میکردم من هم مثل داییام امام علی علیهالسلام سخنور خواهم شد. حتماً کمی از سخنوری او به من ارث خواهد رسید و مردم از حرفهایم سود خواهند برد! بعضی وقتها که تنها میشدم، مثلاً در نخلستان یا هنگام آبیاری مزرعهی گندم، شروع میکردم به حرف زدن. اول خدا را حمد و سپاس میگفتم، بعد چند آیه قرآن میخواندم. سپس در برابر مردم خیالی که دور و برم بودند میایستادم و بلند بلند آنها را نصیحت میکردم. گاه سرشان داد میزدم و به آنها اخم میکردم. گاهی هم میخندیدم و برایشان شعر میخواندم. اما خیلی وقتها هم میماندم که چگونه حرفهایم را ادامه بدهم. مادرم میگفت: پسرجان، تو عاقبت یا شاعر میشوی یا دلقک! ....
موهای بلند
رضا خسته و نفسزنان وارد خانه شد. مادربزرگ به خانه آنها آمده بود. رضا سلام کرد و به طرف یخچال رفت و گفت: وای چقدر بازی کردم. حسابی تشنه شدهام.
مادربزرگ که آینهای به یک دستش گرفته بود و با دست دیگرش موهای سفیدش را شانه میزد، جواب سلام رضا را داد. بعد نگاهی به رضا انداخت و گفت: وا... خدا مرگم بدهد! رضا جان... چرا صورتت این قدر کثیف است؟ چرا موهایت اینقدر به هم ریخته است؟ ....
من هم میآیم
دل مرد پر از آشوب بود. هنوز هم باورش نمیشد برای دخترش خواستگار آمده است. تنها دخترش که او فکر میکرد کودکی بیش نیست. هم خوشحال بود و هم نگران. پسر حاج ابوالفضل بارفروش هم آدم بدی نبود. با این حال حس میکرد، دنیایی از دلهره و دلشوره وجودش را احاطه کرده است. نمیدانست چه کار کند. حتی واهمه داشت از اینکه این خبر را به زن و دخترش بدهد. ...
پیشوای بزرگ
روز هیجدهم ماه ذی حجه بود. پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم و یارانشان از مکه به سوی مدینه میرفتند. وسط راه به برکهی پر آبی رسیدند. نام برکه «غدیر خم» بود. پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم دستور دادند تا در آنجا فرود بیایند. ....
دوباره سُستی و…
«مالک بن کعب» حاکم شهر کوچک «عینُالتَّمر»1 این پا و آن پا کرد. او از پشت پنجرهی عمارت به دوردست بیابان خیره بود.
- پس چرا از نیروهای کمکی امام علی علیهالسلام خبری نیست؟! ....
مجید ملامحمدی امام باقر علیهالسلام چه گفت؟
زید ناراحت بود، عصبانی بود، با کسی حرف نمیزد. فقط میخواست خودش باشد. تنهایِ تنها. هیچ کسی هم به سراغش نرود و با او حرف نزد. او وقتی اسبش را قَشو(1) میکرد، مثل همیشه آواز نمیخواند. اصلاً با اسبش حرف نمیزد. دستی به یالِ زیبا و نرمش نمیکشید. صورت خال خالیاش را نمیبوسید. چون الان هم عصبانی بود هم غصهدار. ....
مرتضی دانشمند آزادی
در زمان امام باقر علیهالسلام عدهای از مردم ثروتمند بودند و عدهای فقیر. مردم ثروتمند هرچه میخواستند داشتند و مثل شاهان زندگی می کردند. اما مردم فقیر ناچار بودند مثل بردهها کار کنند تا نانی به دست آورند و زندگی را به سختی بگذرانند. ...
از برکت او
یک شب یک درخت خشک و غمگین، خوابِ قشنگی دید. خواب دید پیراهنی از شکوفه و برگ بر تن کرده، گنجشکها از سر و دستش بالا میروند و توی گوش او آواز میخوانند.
درخت که خوشحال بود، دائم به پیراهن زیبا و مخملی خود نگاه میکرد و میگفت: «من درخت بادام بودم. خشک بودم. برگ نداشتم، شکوفه نداشتم، اما حالا...» ....
قصههای فکری یک استکان چای!
سینی چای را جلوی پدر بزرگ گرفتم. یک استکان چای برداشت و گفت: خیلی خیلی ممنونم. هم از تو و هم از خورشید خانم!
تعجب کردم و گفتم: وای! یادتان رفته است؟! اسم مادرم مهری خانم است، نه خورشید خانم.
پدر بزرگ گفت: ببخشید! هم از تو تشکر میکنم هم از مادرت مهری خانم و هم از خورشید خانم.
گفتم: خورشید خانم دیگر کیست؟ ...
فاصله حق و باطل
ای مردم، آن کس که از برادرش، استقامت در دین و درستی راه را سراغ دارد؛ نباید به گفتهی(نادرست) مردم دربارهی او گوش دهد!
آگاه باشید! گاهی تیرانداز، تیر میاندازد و تیرها به خطا میرود. سخن هم اینگونه است. دربارهی کسی چیزی میگویند که واقعیت ندارد و گفتار باطل، تباه شدنی است و خدا شنوا و گواه است! بدانید که میان حق و باطل جز چهار انگشت فاصله نیست…
باطل آن است که بگویی: «شنیدم» و حق آن است که بگویی: «دیدم!» ....
نعمتی فراموششده
آن روز در مسجد تنها دربارهی یک چیز گفتوگو میکردند؛ نعمتهای خداوند. هر کس نظرش را میگفت.
یک نفر گفت: «نان، نعمت خداوند است. ما با خوردن نان جان میگیریم و میتوانیم کارهایمان را انجام دهیم. اگر نان نباشد توان کار کردن نخواهیم داشت.» ...
این کفشها
مولایم، میدانم کفشهایت پُر وصله است! پیراهنت از پیراهن فقیرترین مردم هم کهنهتر است. در سرزمین ما هیچ کس نمیتواند بگوید سر و وضع من از علی علیهالسلام سادهتر و فقیرانهتر است! ....
قصههای فکری دو نقطهی ترسناک!
سنجاب کوچولو، چشمش به دونقطهی روشن افتاد. زبانش از ترس بند آمد و جیغ کشید.
مامان! مامان! گُ گُ گُ... مادرش از روی شاخه پایین پرید و دست سنجابک را گرفت و الفرار! ...