لباس عید فرزندان حضرت زهرا کمکم روز عید نزدیک میشد. حسن و حسین (ع) سراغ مادر رفتند. یکی از آنها گفت: مادرجان! بچهها برای روز عید لباسهای زیبایی تهیه کردهاند؛ از حالا هم آنها را میپوشند و به ما نشان میدهند! چرا شما برای ما لباس نو نمیدوزید؟
اشک در چشمهای مبارک حضرت فاطمه (س) حلقه زد. وضع زندگیشان خوب نبود تا بتوانند برای حسن و حسین (ع) لباس نو تهیه کنند. بچهها را دلداری دادند و فرمودند: من هم به فکر شما هستم. انشاءالله تا روز عید، خیاط لباسهای شما را
...
خدا انتخاب کرد مادر، نوزاد را در بغل گرفت، بوسيد و به پدر نگاه کرد. دستهاي پدر به استقبال کودک گشوده شد و ميهمان نورسيده را در بغل گرفت. به چهره روشن و نگاههاي کنجکاوش چشم دوخت. نگاه کودک لحظهاي به پدر افتاد و لبخند زد. پدر سر به آسمان بر داشت و سپاس گفت. بعد کودک را آرام بالا برد و لب هايش را با پيشاني کودک آشنا کرد.
قصه های آسمانی آسمان خراش فرعون بر تخت بلندش نشسته و به نقشهای که برای نابودی حضرت موسی و یارانش کشیده بود، فکر میکرد.
نگاهی به وزیرش هامان کرد و با لبخند موذیانهای گفت: هامان! برای من کاخی بلند بساز. کاخی که سقفش به ابرها برسد!
هامان با تعجب به فرعون نگاه کرد و گفت: تا ابرها؟!
فرعون گفت: آری! حتی بالاتر از آن. تا آسمانها!
هامان منظور فرعون را از کاخی که تا آسمانها برسد به خوبی نمیفهمید؛ اما گفت: آری! خواهم ساخت.
مسواکم کو؟ دو تا دندانم از بالا افتاده سه تا از پايين. حالا آنها شيري بودند. دلم خوش است که يک روزي در ميآيند.
اما اين يکي که دارد ميافتد، قرار نبود حالا حالاها بيافتد. يعني هنوز خيلي زود است.
مامان ميگويد: از بس مسواک نزدهام دندانهايم خراب شدهاند...
دهقان فداکار حسین فهمیده فداکارترین فردی است که میشناسم صدای کفشهایش توی سالن میپیچد. یک جفت گیوه سفید که به خاطر بارانی که از صبح یکریز میبارد، خیس و کمی هم گلی شده. آهسته و مرتب قدم برمیدارد.
وقت قدم برداشتن جوری به عصایش تکیه میدهد که انگار نه انگار روزگاری جوان بوده و برای رسیدن به زمین کشاورزی، کل مسیر روستا را
...
چه بوهای خوبی! ديگ توي حياط قل و قل ميکرد و بخار از سرش بالا ميرفت. خالهجان ايستاده بود کنار ديگ و داشت با يک ملاقه بزرگ ديگ را هم ميزد. در خانه خالهجان باز بود. ننهخانم تق و تق و تق عصازنان آمد توي حياط و گفت: چه بوهاي خوبي! اينجا چه خبر است؟
من هم یک نوجوان هستم! «رهبر ما آن طفل سيزدهسالهاي است که با قلب کوچک خود، که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگتر است، با نارنجک، خود را زير تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نيز شربت شهادت نوشيد...»
چراغ ابدي حسنا جعبهاي را که جايزه گرفته بود به مادربزرگ نشان داد. روي جعبه، عکس چراغ مطالعه بود. مادربزرگ حسنا را بوسيد و گفت: آفرين، ميدانستم که شاگرد اول ميشوي.
پیادهروی خانوادگی مادربزرگ دیروز مریض شد. همراه پدرم او را پیش پزشک بردیم. آقای دکتر فشار خون او را اندازه گرفت و گفت که فشار خون مامانبزرگ بالا رفته است. بعد همانجا به او یک قرص مخصوص داد که زیر زبانش بگذارد.
دوسـت خــوب مامان آستینِ آبی لباس را روی میز اتو گذاشت و اتو را روی آن کشید. کتابهایم را با عجله توی کیفم گذاشتم و به سرعت جورابم را پوشیدم. نگاهی به ساعتِ روی دیوار کردم و به مامان گفتم: مامان داره دیرم میشه! مامان در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را پنهان کند گفت: چندبار بهت بگم تا نصفه شب نرو دنبال بازی! اصلاً میدونی تو ...
پرندهها و فیلها ابرهه، مرد شر و شور
با کلهای پر از غرور با فهم کور
از راه دور آمد به سوی مکه سرزمین نور
سپاه او خیلی بزرگ
با تاخت و تاز
با طبل و ساز
با لشکری زباننفهم!...
روز نيـــايــش عصر يکي از روزهاي زيباي پاييز است. در خانه نشستهام و دارم تکاليف مدرسهام را انجام ميدهم. پدرم چند روز است که خانه نيست؛ او به شهر مکه رفته است تا خانه خدا را زيارت کند...
جشن رنگارنگ پاییز توی حیات ایستادهام. هوا خنکتر شده است. گرمای تابستان دیگر رمق ندارد. فصل پاییز هنوز نیامده، عطرش همهجا را برداشته است. نفس عمیقی میکشم؛ ریههایم پر از هوای تازه میشود. از خودم میپرسم: فصل تابستان را بیشتر دوست دارم یا ...
داستان شماره 123 باد غرغرو باد غرغرو داشت بیکار توی آسمان میگشت. از آن بالا چشمش افتاد به یک پسرکوچولو. پسرکوچولو داشت میرفت مغازه تا با پول توجیبیاش آبنبات چوبی بخرد. بند کفشش باز شده بود و داشت میرفت زیر پایش.
قطار بهشتي پدرم به خانه ميآيد. چندتکه کاغذ که شبيه بليط اتوبوس مسافربري است، از جيبش بيرون ميآورد و جلوي چشمان مادرم ميگيرد و ميگويد: خريدم.
مادرم لبخندزنان کاغذها را از دست پدرم ميگيرد و به آنها نگاه ميکند: خدا را شکر!
جلوتر ميروم و روبهروي مادرم ميايستم. به بالا و به طرف صورتش نگاه
...
به رنگ آسمان خانه ما طبقه سوم است. طبقه سوم دو تا واحد هست. یکی از واحدها خانه ما است، آن یکی هم خانه خانواده مریم بود. یاد مریم که میافتم دلم میگیرد. انگار یک چیز سفت توی گلویم گیر میکند.
در را باز میکنم و توی راهرو را نگاه میکنم. پلهها را نگاه میکنم، یاد مریم میافتم. دست هم را میگرفتیم و تند تند از آنها بالا و پایین میرفتیم. صدای خندهمان همه
...
داستان شماره 120 موشکوچولو خودش و دوستانش را میشناسد! یکی بود یکی نبود، یک روز موشکوچولویی در میان باغ بزرگی میگشت و بازی میکرد که صدایی شنید: میو میو.
موشکوچولو خیلی ترسید. پشت بوتهای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچهگربهای بود که تنها و سرگردان میان گلها میگشت و
...
یک ماهِ پر از عیدی مامان یک سینی بزرگ آورد که تویش یک هندوانه بود. بابا رفت جلو. با چاقو هندوانه را نصف کرد. هندوانه قرمز قرمز بود. با دانههای سیاه. گفتم: به به! عجب هندوانهای! توی این گرما بعد از افطار چقدر خوردن هندوانه کیف دارد. مامان گفت: از ...
محله زیبا فصل تابستان است. ماشین پدر وارد کوچه خودمان میشود. بچههای محل، اینطرف و آنطرف ایستادهاند و دست تکان میدهند. رضا میپرسد: روستا خوش گذشت؟
از پشت پنجره سر تکان میدهم و....
شب شگفتانگیز مامان وسایلی را دارد کنار میگذارد: زیرانداز، یک پتوی کوچک، فلاکس آب، کمی میوه و خوراکی و چیزهای دیگر.
- مامان مگر میخواهیم برویم مسافرت؟
- نه پسرم نمیخواهیم برویم مسافرت.
- پس این وسایل برای چیست؟
- این وسایل را برمیداریم چون امشب میخواهیم تا ...
مراسم عجیب و غریب توی خواب و بیداری صداهای مبهمی میشنوم. انگار یک عدهای دارند توی خانه این طرف و آن طرف میروند. بعد هم صداهایی از آشپزخانه میآید. صدای به هم خوردن قاشق و بشقاب و پارچ و لیوان... به زور چشمهایم را نیمهباز میکنم. اطرافم کاملاً تاریک است...
چه جشن تولد بزرگي! آن روز صبح وقتی داشتم میرفتم مدرسه، عزیز خانم را دیدم. عزیز خانم زن مهربانی است. مخصوصاً وقتی کیک میپزد و میفرستد دم در خانهمان. یا وقتی که گیلاسهای درختش تابستانها قرمز میشود و یک سبد برای ما هم میآورد....
نذرت قبول مادربزرگ نفس عمیقی میکشم و ریههایم را از هوای تازه پر میکنم. سبد سبد خاطره مشامم را نوازش میدهد. آخر، امسال باز هم نرگسهای باغچه مادربزرگ زودتر از موعد گل دادهاند. هر بار مادربزرگ شاخههای نرگس را دسته میکرد و توی گلدان قدیمی، روی آخرین طاقچه خانه ...
فرامــوشکــــاران زهرا اطراف پذیرایی قدم میزد و شعر حفظ میکرد. مادربزرگ نماز میخواند. وقتی سوره حمد را خواند گفت: «بِسمِ الله ِالرَّحمن الرَّحیم» و بعد خم شد برای رکوع و بعد بلند شد و گفت: «قُل هُوَ اللهُ اَحَد» و بعد دوباره به رکوع رفت!
زهرا تعجب کرد و
...
مردي که ميخواست بلندترين خانه دنيا را داشته باشد آقای همسایه دلش میخواست زندگیاش با همه مردم فرق داشته باشد. یک روز همینطور که از روی پشت بام خانهاش به خانههای دیگر نگاه میکرد با خودش گفت: چقدر خوب است که بلندترین خانه دنیا را داشته باشم.