دوست پرندهها ميان يک دشت بزرگ/
امام زينالعابدين (ع)
/مشتهاي خود را پر ميکرد /
دانه ميريخت روي زمين/
مردي به او رسيد و گفت:/
چه ميکني دوست عزيز؟/
در اين زمين بينشان /
دانهها را بيخود نريز
شهر شماره 86 پنج قلب مهربان پنج قلب مهربان در خانهاي
هر يکيشان گوهر تکدانهاي
سينههايي از بديها پاکِ پاک
قلب آنها چلچراغي تابناک
قطره قطره حرفشان از آسمان
فکر آنها بر فراز کهکشان
بخشي از ايمان من چه هستم بخشي از ايمان تو
با تو هستم در دل و در جان تو
اولين حرفم سرآغاز نبرد
همسفر با آب گرم و آب سرد
دومين حرفم سرآغاز ظهور
زشتيات را ميکنم از جامه دور
آواز بهـــاري بلبل سرش را از لانه بيرون آورد و گفت: به به! دوباره بهار آمده، من هم بايد كار خودم را شروع كنم و آواز بخوانم.
خورشيد خنديد و گفت: تو كه كار مهمي بلد نيستي، اين من هستم كه بايد بتابم و همه برفها را آب كنم.
رود گفت: اين من هستم كه جاري ميشوم و ...
شعر شماره 84 جای خالی یاس سنگها بر سوگ تو ندبه میخوانند؛ در غروبی که شاخهات را شکسته بودند.
امشب، جای پای دوست، در خانه خالی است و ترنم مهربانی، بیحدیث حضور او، خاموش است.
علی، شبانه یاس میکارد!
شبانه، داغ دلش را به ...
شعر شماره 82 دنبال نشاني نام تو همیشه میدرخشد/در کنج دلم به رنگ قرمز/یک لحظه بدون نام و یادت/در زندگیام نبوده هرگز
دنبال تو میروم همیشه
در جنگل و دشت و سبزهزاران
شعر شماره 80 عطر گل انقلاب! فصل زمستان شده بود و عجب/
مثل بهاران همه در پیچ و تاب/
قصر ستم از نفَس افتاده بود/
روی زمین آمده بود آفتاب/
چشم همه روشن و شاداب بود/
قلب همه روشن و پر نور بود