هفته‌نامه سیاسی، علمی و فرهنگی حوزه‌های علمیه

شماره خبر : 1147
منتشر شده در مورخ : ۶ آذر ۱۴۰۰
ساعت : 9:47
طلبه شهید محمدحسین گله‌داری

رواق شهیدان شماره 679

طلبه شهید محمدحسین گله‌داری

درد دل مادر شهید با شهیدش بعد از شهادتش: یک سال است که تو را ندیده‌ام. یک سال است که چشمم به تمنای زیارت تو به جاده سرد انتظار دوخته شده است. چیزی شبیه به یک معجزه به من می‌گفت که او می‌آید.

به من گفت که روزی تو خواهی آمد و بوی بهشت را برایم به ارمغان خواهی آورد. آن روز آمد، به سویت بال گشودم، در معراج شهدا عطر شهیدان بود و عطر تو. اگر هم نمی‌گفتند کدام جنازه تو است، من خود متوجه می‌شدم. برخیز ای عاشق شوریده‌سر! برخیز که مادرت به دیدنت آمده است. ببین دستانم می‌لرزد و اشک، بارانی برگونه‌هایم شده. ای نازنین! چه زیبا خفته‌ای.
بنازم بر غیرتت که مادر را روسفید کرده‌ای. بنازم بر مردانگی‌ات که آسمان‌ها را متحیر کرده است. فدای قهقهه مستانه‌ات که زیباترین مرگ را به‌یادگار نهاده‌ای. می‌دانی وقتی پیکرت را تماشا می‌کردم، به یاد حماسه پدرت افتادم. او نیز چون تو، سری پر از جنون داشت. آن‌قدر روحش بزرگ بود که دل به تاریکی نمی‌داد. در راه طلوع خورشید انقلاب، با سپاه تاریکی به مبارزه برخاست و تو میراث حماسه آن مرد بودی.
یادش بخیر! بیست و پنجمین روز از شهریور ۱۳۴۹ وقتی نسیم آفرینش گلبرگ جانم را نوازش داد، صدای گریه‌ات که در اتاق پیچید، پدر از شوق در پوست خود نمی‌گنجید. نامت را محمدحسین نهادیم. وقتی در آغوش پدر جای گرفتی، ترنم زیبای اذان و اقامه در گوش‌هایت پیچید و این، اولین درس عشق بود که پدر در درونت به ودیعت نهاد. سال‌های سخت مبارزه، پدر، جان در کف اخلاص نهاده بود.
شش‌ساله بودی که خبرآوردند، پدرت را عمال رژیم به شهادت رساندند. بعد‌از آن من بودم و تو و آن رسالتی که پدرت بر دوشم نهاده بود. می‌بایست تو را آن‌گونه تربیت کنم که جای در پای او بگذاری. هم پدرت شدم تا گرد یتیمی بر چهره‌ات ننشیند و هم مادرت، تا امید به فردایی بهتر را به تو مژده دهم. خودم کیف و کفش برایت خریدم و دستانت را گرفتم و به مدرسه رساندم. تا سال دوم دبیرستان درس خواندی. در این مدت آبروداری کردم تا تو چیزی از هم‌کلاسی‌هایت کم نداشته باشی.
آن روز که آمدی خوشحال‌تر از همیشه بودی. قامتت را درآغوش کشیدم. گفتی:  مادر می‌خواهم به حوزه بروم. خوشحال شدم که راهت را درست انتخاب کردی. مدتی در حوزه درس خواندی. هر بار که به خانه می‌آمدی، چهره‌ات آسمانی و پراز نور بود. روزی دیگر آمدی. حرفی را زدی و دلم را تکان دادی.
نگفتی این مادر است! حال با تو چه کنم؟ به تو چه جوابی بدهم؟ آخر تو تمام وجود منی. جوابم نه بود؛ اما دوباره آمدی و گفتی: می‌خواهم به جبهه بروم. با شیرین‌زبانی‌ات راضی شدم. دوره آموزشی را در پادگان قدس گذراندی و بعد رفتی و با رفتنت، تکه‌ای از جانم را همراهت کردم. گویی جانم را بردی. در عملیات کربلای ۱۰ در منطقه بانه شرکت کردی. یک سال پیکرت درآنجا بود و تنها‌ترین زائران پیکرت ملائک بودند. اکنون این منم! ایستاده بر کوه صبر، شکیبا بر مصیبتی گران و شکرگزار به درگاه حضرت دوست. 
 

برچسب ها : شهید شهادت طلبه

ارسال دیدگاه